داستان کودک | من به این پیر‌زنی!
  • کد مطالب: ۱۵۴۶۳۵
  • /
  • ۲۲ اسفند‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۳:۳۲

داستان کودک | من به این پیر‌زنی!

یک وقت‌هایی خیلی دلمان می‌خواهد یک چیزی را برای خودمان داشته باشیم. از خوراکی گرفته تا لباس و اسباب‌بازی و چیزهای دیگر.

لیلا خیامی - یک وقت‌هایی خیلی دلمان می‌خواهد یک چیزی را برای خودمان داشته باشیم. از خوراکی گرفته تا لباس و اسباب‌بازی و چیزهای دیگر. اما ممکن است دیگرانی هم باشند که مثل ما آن چیزها را دوست داشته باشند.

اگر آن‌ها سر راه ما قرار بگیرند چه‌کار می‌کنیم؟ پیر‌زن قصه‌ی ما هم نان داغ سنگک و خامه را برای صبحانه خیلی دوست داشت.
خاله پیر‌زن صبح زود بلند شد. چایش را دم کرد و چادر گل‌گلی‌اش را سرش انداخت و رفت سر کوچه.

کمی خامه‌ی تازه خرید و بعد هم رفت نانوایی سنگکی، یک دانه نان داغ خوش‌مزه خرید و راه افتاد تا برود خانه و یک صبحانه درست و حسابی بخورد، چون خامه با نان سنگک تازه را خیلی دوست داشت.

هنوز سر کوچه نرسیده بود که آقای رفتگر را دید. آقای رفتگر داشت از اول صبح خیابان را جارو می‌زد و تمیز می‌کرد. خاله پیر‌زن با خودش گفت: من به این پیر‌زنی که نمی‌توانم تنهایی یک نان سنگک و یک ظرف خامه را بخورم.

دست برد توی زنبیلش و یک تکه از نان سنگک را کند. کمی رویش خامه گذاشت و سریع یک ساندویچ خوش‌مزه درست کرد. ساندویچ را داد دست آقای رفتگر و گفت: بفرما! بخور تا خستگی‌ات دربرود.

آقای رفتگر هم با خوش‌حالی ساندویچ را گرفت و تشکر کرد. رفت و یک گوشه نشست و شروع کرد به خوردن. خاله پیر‌زن هم باز راه افتاد و رفت تا نان سنگک هنوز یخ نکرده، به خانه برسد.

سر راه کنار باغچه، یک گربه دید. گربه تا چشمش به خاله پیر‌زن و زنبیل نان و خامه افتاد، لب‌هایش را لیسید و میومیو کرد. خاله پیر‌زن با خودش گفت: مگر من به این پیر‌زنی چه‌قدر می‌توانم صبحانه بخورم؟!

او لبخندزنان کمی خامه روی نان گذاشت و برای گربه گذاشت کنار باغچه و گفت: بفرما میوخان! این هم صبحانه‌ی تو. بعد هم خوش‌حال و زنبیل به دست، راه افتاد توی کوچه.

به در خانه که رسید، قطار مورچه‌ها را دید. اول صبحی راه افتاده بودند و داشتند از کنار دیوار برای خودشان می‌رفتند. می‌رفتند تا غذا پیدا کنند. خاله پیر‌‌زن با خودش گفت: من به این پیرزنی که نمی‌توانم این همه نان و خامه را بخورم! کمی از آن باشد برای مورچه‌ها.

او باز کمی نان را خامه‌ای کرد و گذاشت کنار دیوار و گفت: بفرمایید! این هم سهم شما! و با عجله کلید را توی قفل در چرخاند. در را باز کرد و رفت توی حیاط. توی حیاط گنجشک‌ها انگار منتظر خاله پیر‌زن بودند که با نان گرم از راه برسد.

همین که خاله پا توی حیاط گذاشت، گنجشک‌ها پریدند و سر راهش نشستند. خاله پیر‌زن هم دست برد توی زنبیل و یک تکه نان برداشت. ریزریز کرد و برای گنجشک‌ها کف حیاط ریخت و گفت: بفرمایید! تا سرد نشده و از دهن نیفتاده بخورید.

بعد هم زنبیل به دست رفت توی اتاق. یک چای داغ و خوش‌رنگ برای خودش ریخت. سفره را هم پهن کرد. اما وقتی آمد نان و خامه را از توی زنبیل بردارد، دید فقط یک تکه نان و کمی خامه باقی مانده است.

پیر‌زن لبخندی زد و گفت: عیبی ندارد! مگر من به این پیر‌زنی چه‌قدر می‌خواهم صبحانه بخورم؟! و با خوش‌حالی نشست و صبحانه‌اش را خورد. بعد هم رفت تا برای ناهار یک آش رشته‌ی خوش‌مزه بپزد.

برای همین، نخود و لوبیا را که از شب قبل نم کرده بود، ریخت توی دیگ تا قل‌قل کنند. آن وقت دوباره چادر گل‌گلی‌اش را سرش انداخت تا برود و سبزی و رشته‌ی آش بخرد.

پیر‌زن همین‌جور می‌رفت و با خودش می‌گفت: یک آشی بپزم که یک وجب روغن رویش باشد! اما من به این پیر‌زنی، مگر چه‌قدر می‌توانم آش رشته بخورم؟!

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.